سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نادان شما در کار فزاید آنچه نشاید ، و داناتان واپس افکند آن را که کنون باید . [نهج البلاغه]
خاکزیر خاطرات
 
سه شنبه 88 اسفند 25 , ساعت 6:36 صبح

نجوایی با حاج‌محمد‌ابراهیم همت
روزگار آزگاری است، «الجزیره» جنون گرفته. با فتوشاپ قتل هابیل را انداخته گردن بسیجی‌ها و می‌گوید: «همت» را در «جزیره مجنون» لباس‌شخصی‌ها کشته‌اند. همت گرچه پیراهن سپاه به تن داشت ولی خودش لباس‌شخصی بود. بسیجی بود. ما بسیجی‌ها 300‌هزار شهید دادیم، بدون محاسبه عمار یاسر. نورعلی‌ شوشتری را هم حساب نکردیم اما شما تعداد شهدای‌تان با فتوشاپ هم به عدد 30 نمی‌رسد. من قبر‌های قطعه منافقین را شمرده‌ام. شهدای بسیج را با ماشین حساب باید تخمین زد و کشته‌های شما را با انگشتان دست. شب‌ها در قبرستان، این فقط مزار شهداست که ترس ندارد. روزگار آزگاری است؛ آموزگار دوره راهنمایی برایم «کامنت» گذاشته که: «من معلم انشای سال دومت بودم، دمت گرم. چه قلم خوبی داری. من همرزم حاجی بودم در طلائیه. دلم خون است. همت بی‌اذن ولی‌فقیه آب هم نمی‌خورد. حالا دلم خون است می‌بینم که دختر باکری را مصادره کرده‌اند».
اجازه آقا معلم! من همان زمان انشاهایم را با «بسم‌رب‌الشهداء و الصدیقین» شروع می‌کردم و آن‌قدر سلامی که نثار پروردگار و پیامبر و چهارده‌معصوم و امام و 300‌هزار شهید و رزمندگان اسلام و بسیجی‌های مظلوم و مادران شهدا و پدران شهدا و بچه‌های شهدا و عمه‌ها و خاله‌های شهدا می‌کردم را کش می‌دادم ...
تا بیشتر از یک خط درباره «علم بهتر است یا ثروت» ننوشته باشم. من نه علمش را داشتم نه ثروتش را، اما این‌قدر معرفتش را دارم که علیه پسر همت مطلبی ننویسم. نه پسر همت که نوه همت، نتیجه همت، نبیره همت و ندیده همت نیز از قلم من گزندی نخواهند دید. آن پسر نوح بود که با بدان بنشست. پسر همت فرزند شهید است و ان‌شاء‌الله خاندان شهادتش گم نمی‌شود. او آقازاده نیست که بکوبمش. من خود یکی را می‌خواهم که نازم را بخرد ولی نیاز خود را فراموش کرده و ناز پسر همت را می‌خرم. من یک موی سر پسر حاجی را به تمام جنبش سبز نمی‌دهم و یک موی جوانان معترض وطنم را به کل مملکت آقای اوباما. البته حساب هتاکان با منتقدان جداست. چه، من خود منتقدم. اعتراض را باید از زبان من شنید. فریاد را من کشیدم، آن زمانی که «ناطق» در لاک سکوت فرورفته بود. بزرگ‌ترین ظلمی که موسوی کرد به همان 13‌میلیونی بود که فکر می‌کردند میرحسین نخست‌وزیر امام است و بیشتر از احمدی‌نژاد بوی خمینی می‌دهد. آقای آموزگار! من هم مثل شما درد دین دارم و ولایت‌مدارم و «حکمیت» را فتنه می‌دانم. باورم هست اما هتاکین می‌خواهند بین دین من و دین پسر همت تفرقه بیندازند و در «یاهو» با «بالاترین» قهقهه به ریش ما بخندند. من این جماعت هتاک را خوب می‌شناسم. اینها می‌خواهند رابطه ما را هک کنند. پسر ممد اتول شب‌ها خواب بنز می‌بیند و من خواب اتوبوسی که «خرازی» را به جبهه برد. ناصر قاچاق، پسرش 5‌تا دوست دختر دارد که اسم هیچ‌کدامشان «فاطمه» نیست. «فاطمه» نام مادر من است که می‌خواست شناسنامه‌ام را دست‌کاری کند و مرا بفرستد «کربلای 5». خانه من هنوز هم در «شهرک دوئیجی» است نه در برج‌های آتی‌ساز. برج‌های کج، صراط‌شان مستقیم نیست. راهی که من برگزیده‌ام از «کانال پرورش ماهی» می‌گذرد. از «شلمچه»، از «موانع نونی‌شکل» اما چهارشنبه‌سوری همین سال گذشته، پسر ممد اتول در اتوبان همت،‌ترقه‌ای نثار تمثال سردار خیبر کرد و آن چشم‌هایی که انگار خدا برایش سرمه کشیده بود به خون نشست. حالا پسر ممد اتول مدعی همت شده و طرفدار باکری. نه! ما به صرف یک مصاحبه و یک اعتراض، پسر همت را تقدیم سنگ به دستان نمی‌کنیم. من به خاطر کار پرمخاطره‌ام، خاطره‌ها دارم از مصاحبت با خانواده‌های شهید. شهیدان شیرودی، علمدار، کارور، باقری، زین‌الدین، جهان‌آرا، چمران و... خانواده‌های‌شان همه ولایی‌اند و عاشق رهبری. هتاکان بد جایی سنگر گرفته‌اند. این دیگ، آشی برای‌شان نخواهد پخت. این همه را ول کرده‌اند، چسبیده‌اند به پسر همت و دختر باکری، تا حرص مرا دربیاورند و از این 2 عزیز می‌خواهند چماقی بسازند بر فرق‌ ما. من نمی‌دانم روزنامه فلان با چه رویی سراغ پسر همت می‌رود اما وصیتنامه خود حاجی را چاپ نمی‌کند! آیا دختر باکری، از پدرش حمید، بزرگ‌تر است؟! مگر شما نگفتید که شهدا، «سربازان وحشی قوم آتیلا» هستند؟ مگر جنگ را برادرکشی نخواندید؟ مگر ننوشتید که فرهنگ شهادت خشونت‌آفرین است. مگر عکس بسیجی‌ها را فقط در حالت خواب چاپ نمی‌کنید؟ مگر ادعا نکردید که بعد از خرمشهر، اشتباه کردیم جنگیدیم؟ آیا همت و باکری اشتباهی به شهادت رسیده‌اند؟! این 2 سردار هر 2 شهدای بعد از «بیت‌المقدس»‌اند. همت در خیبر شهید شد و آن یکی مرد در بدر و من درد دارد برایم اگر توسط این بچه مزلف‌ها به شهادت برسم. دشمن من آمریکاست. به گلوی من نوادگان حرمله باید تیر 3 شعبه بیندازند، نه بچه‌های گروهبان قندلی! هتاکانی که با فتوشاپ به جنگ نظام ما رفته‌اند، از نبرد رویارو جیم زده‌اند و به «گزینه جیم»
SMS می‌دهند!! از مردان با حجاب بیش از این توقعی نیست. اعتراض را به وادی ابتذال کشانده‌اند. کم مانده بگویند هر کس در مستراح، 3 بار آه و 2 بار سیفون را بکشد، این طرفدار جنبش سبز است. ما به این بچه‌بازی‌ها فقط می‌خندیم! وقت ما به «ساعت گرینویچ» تنظیم نشده، مقدس است. این چند ساعتی که تا «ظهور» مانده، حیف که به بطالت بگذرد. «زمین ابتذال» جای مبارزه ما نیست. ما بزرگ‌تر از آنیم که شما را دشمن خود بدانیم. دشمن من در «تل‌آویو» است و می‌خواهد عرصه را بر «سید خراسانی» تنگ کند تا جلوی ظهور را بگیرد. دشمن من مسلح به کلاهک هسته‌ای است نه مجهز به SMS. من کارهای مهم‌تری دارم، حتی مهم‌تر از دعوا با پسر همت. بصیرت من به من اجازه نمی‌دهد به «گزینه الف» SMS بدهم. رای من به «گزینه ظهور» است. من اهل صدم نه نود. فردوسی‌پور به درد گزارش بازی منچستر با چلسی می‌خورد و اینکه آیا دختر خاله همسایه دیوار به دیوار فرگوسن، از سگش راضی شده یا نه. من در اوقات فراغتم گزارش محرمانه موساد را می‌خوانم که «لیبرمن» سوتی داد و یک جاهایش را لو داد. صهیونیسم می‌خواهد «مهدی» را برباید اما موسای ما به نیل افتاده و از دستان پست در امان است و هتاکین می‌خواهند از دریای آن 13 میلیون، ماهی اغتشاش بگیرند و با فتوشاپ، خود را دشمن ما جا بزنند. دشمن من در اتاق بیضی نشسته است، نه کسانی که در چت‌روم با دختران فراری، بازی می‌کنند. ره به جایی نخواهند برد گمرهان. من حریف خود را می‌شناسم و خوب می‌دانم که هنوز هم در بهشت زهرا(س) خلوت‌ترین جا، «قطعه منافقین» است. «ندا» را خدا رحمت کند اما هنوز هم از من در «قطعه 26» نشانی مزار «پلارک» را می‌پرسند. مزارش از امامزاده زید شلوغ‌تر شده. از یک مزار بوی گلاب بلند می‌شود، از یک قبر بوی قیر آسفالت خیابان، بوی فریب، بوی توطئه. من در دست چپ ندا، کیسه خون دیدم. «دواگلی» بود شاید. ندا را آرش حجازی کشت. آقای پائولو کوئلیو! این بود آن همه انسان‌دوستی‌ات؟! مترجم «کیمیاگر»، قاتل از آب در آمد و تو خواستی ادای سعدی ما را در بیاوری. سعدی، بنی آدم را اعضای یکدیگر می‌دانست و ملای روم، مترجم نداشت. همکار BBC نبود. عاشق «شمس» بود و وقتی من داشتم به ندا فکر می‌کردم، BBC
برایش آبغوره می‌ریخت. جان مرا صهیونیست‌ها باید بگیرند. من مفت شهید نمی‌شوم. این را «حضرت عزرائیل» بداند. فرشته‌ای که در شانه چپ من نشسته، هیچ دعوایی با فرشته سمت راستی ندارد. این بگومگوها مباحث طلبگی است. چپ و راست چیست؟ داستان دیگری در میان است. از نظر من پسر همت، نه چپ است نه راست، نه سبز و نه قهوه‌ای. من یک حرف دارم: چرا برخی‌ها، خود همت را جزو خانواده همت نمی‌دانند؟ پدر و مادر همت هم، خانواده همت‌اند و یکی از روزنامه‌ها به جای چاپ وصیتنامه همت، پسرش را به جنگ من فرستاده، تا یک چیز او بار من کند و یک چیز من بار او کنم و سارکوزی به هر دوی ما بخندد. من برای همت فاتحه می‌خوانم و در قطعه منافقین، سوره منافقون. قلم من جوهری دارد به رنگ بصیرت که در شناخت دوست و دشمن دچار اشتباه نمی‌شود. من قابل ناسزاهایی نیستم که دختر باکری نثار لباس‌شخصی‌ها کرد.
حمید باکری، خود لباس‌شخصی بود و می‌گفت: بعد از جنگ، مردم 3 دسته می‌شوند، عده‌ای خسته می‌شوند، عده‌ای از انقلاب برمی‌گردند و یک عده هم آنقدر خون‌دل می‌خورند تا دق کنند. من جزو همین دسته سومم و همین روزها دق خواهم کرد. این نوشته شاید نامه‌ای باشد به پسر همت یا نه، بهتر است درد دلی باشد با سردار خیبر. سردار! «دوباره دشنه بردار، آن سو همه نهروانی‌اند». دشمن تو صدام بود و اینجا دشمن قصد کرده مرا به جنگ فرزند تو بفرستد. اینجا ما روی هر کسی دست می‌گذاریم، سابقه‌اش را به رخ ما می‌کشد. به ما می‌گویند، «بسیجی‌های جنگ‌ندیده». راست می‌گویند. نسل من از جنگ، فقط مزه بی‌پدری‌اش را چشیده و من «با همه بی‌سروسامانی‌ام، باز به دنبال پریشانی‌ام». نسل من رنگ جنگ را به چشم ندید اما ترکش‌هایی که خورد، از جنس زخم‌زبان بود. با فتوشاپ به دست بسیجی نسل من اسلحه می‌دهند و ما را متهم می‌کنند به کشتن ندا. حیف گلوله من نیست که جز سینه پرکینه صهیونیست‌ها را بدرد؟! کاش می‌شد سردار! تو را با فتوشاپ از «طلائیه» بیرون می‌آوردم و می‌گذاشتمت جلوی دکه روزنامه‌فروشی تا بخوانی که علیه بسیج چه می‌نویسند. کاش بودی و می‌دیدی که با فتوشاپ چه ماهرانه جای هابیل و قابیل را عوض کرده‌اند. مگر با فتوشاپ نبود که «علی» را تارک‌الصلاهًْ خواندند و ابن‌ملجم را تجسم عبادت. سردار! زمان شما فتوشاپ نبود و همین که سر تو در خیبر از بدنت جدا شد، سیم اینترنت هم وصل شد. دیشب یکی برایم کامنت گذاشته بود که چرا نان شهدا را می‌خوری. این هم شد حکایت ساندیس و «چهارشنبه و اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی». آقاجان! ‌من سال‌هاست که پای سفره شهدا نشسته‌ام و دارم نان شهدا را می‌خورم، حرفی هست؟! نان «24
Frence» باگت است و از گلوی من پایین نمی‌رود. من سر سفره پدر و مادرم بزرگ شدم، نه در سفره‌خانه کنار سفارت انگلیس. من زمانی که داشتم درد انقلاب را می‌کشیدم، آقازاده‌ها قلیان می‌کشیدند و با دودش، «جامعه مدنی» می‌ساختند. سفره‌ خانه‌ ما هنوز هم همان چفیه زمان جنگ است. شاید الان یکی از قول شریعتی برایم «کامنت» بگذارد که: «آدم باید نان دنیا را بخورد و برای دین کار کند». من شریعتی را قبول دارم و دکتر می‌گفت: «خوارج کسانی هستند که کلمات دشمن را نشخوار می‌کنند به زیان دوست» و من به‌خاطر همین حرف‌ها خوارج را «مردمی خداجو» نمی‌دانم. اما الان «خدا» را در گوگل هم که سرچ کنی، کلی عکس زن لخت می‌آید که روی کشتی کنار دست ناخدا نشسته‌اند. خدای من خدای کشتی نوح است. خدای «سفینهًْ‌النجاهًْ». من خدا را در قرآنی جست‌وجو می‌کنم که همت و باکری از زیر آن رد شدند، نه قرآنی که رفت روی نیزه. سردار! بعد از تو من در یک تعزیه نقش عمار یاسر را بازی کردم اما تلویزیون فقط قطام را نشان داد و عده‌ای در لباس خوارج در همان تعزیه فرق علی را شکافتند و بعد تعزیه را جدی گرفتند و افتادند به جان ما و حالا می‌گویند شمشیری که علیه ولایت کشیدند، اعتراض مدنی بود. من می‌ترسم سردار! می‌ترسم ما آنقدر حقوق شهروندی ابن ملجم را جدی بگیریم که باز هم «علی» تنها بماند. می‌ترسم آنقدر برای سران فتنه محافظ بگذاریم که دیگر هیچ‌کسی نماند تا از انقلاب محافظت کند. سردار! در چارچوب همین قانون اساسی، دل ما را خون کرده‌اند و من خوشم آمد که تو چه بموقع پرکشیدی و ندیدی این روزها را که حتی جواب سلام را هم باید در «کامنت» گذاشت. جنگ با فتوشاپ همین است دیگر! با همین فتوشاپ می‌خواهند مرا و پسر تو را به جان هم بیندازند. من کنایه‌ها را تحمل می‌کنم و «آقا» اگر بخواهد باز صبر می‌کنم. راستی سردار! نشنیدی که آقا می‌گفت: «این عمار»؟!

... و تو رفتی در روزگار جنگ. این ما هستیم و جنگ روزگار. آموزگار دوره راهنمایی برایم کامنت گذاشته که: «حاج همت می‌گفت من حاضرم در پوتین بچه بسیجی‌ها آب بخورم». سردار! این حرف‌ها الان شعاری شده و دیگر خریداری ندارد. به جان پسرت، تا دو تا فحش نثار ما نکنی کسی برایت هلهله نمی‌کشد. اینجا ما با عده‌ای طرفیم که سر مزار ندا می‌خواهند فاتحه انقلاب را بخوانند. گذشت دوره وصیتنامه نوشتن. الان بازار بیانیه دادن و نامه فرستادن داغ است. و سران فتنه، عجبا که برادری‌شان را به ضدانقلاب ثابت کرده‌اند اما ارث‌شان را از انقلاب، از خون تو می‌خواهند. تو ساده بودی که می‌گفتی ما همیشه به انقلاب بدهکاریم. این صف را که می‌بینی، استثنائا با فتوشاپ درست نشده و صف طلبکاران از انقلاب است. به مهندس هم که ریاست‌جمهوری را بدهی، شیخ را به چه راضی کنی؟ دیگر کسی سردار! آسمانی نیست و همه زمینگیر شده‌اند. اینجا ناموس عده‌ای
BBC است و امنیت ملی عده‌ای دیگر را CNN تعیین می‌کند. ناموس من اما خون توست. خون تو سبز نبود. به سرخی خون حسین می‌زد. آمین‌گویانی که رفتند روی مین و افتادند زمین، خون هیچ‌کدامشان سبز نبود. سبز، رنگ پیراهن سپاه بود که یک عکس خمینی داشت. سبز، یکی از 3 رنگ پرچم قشنگ جمهوری اسلامی است که روی تابوت تو کشیده بودند. سبز، پیشانی‌بند «یازهرا»ی پدرم بود که در بیت‌المقدس به شهادت رسید. سبز، نگین انگشتر «آقا»ست. کاخ دمشق، سبز نبود. عمروعاص به عشق معاویه، با فتوشاپ سبزش کرده بود و رنگش بوی لجن می‌داد و خوارج چون «آنفلوآنزای خوکی» گرفته بودند، فریب فتوشاپ را خوردند.

در این روزگار آزگار، این ما هستیم و جنگ روزگار. روزگاری که سردار! با ما سر ناسازگاری دارد. من نه با پسرتو دعوا دارم نه با دختر باکری. من عاشق مادرانی هستم که چون تویی را در دامن خود پرورش دادند. من عاشق تو هستم که در وصیتنامه‌ات به جای تقسیم ارث، دفاع از ولایت فقیه را برایمان ترسیم کردی. سردار! من عمار نیستم اما طلحه و زبیر برایم کامنت‌های تهدیدآمیز گذاشته‌اند و من در نبود تو و باکری، در خط مقدم اینترنت تنها مانده‌ام. گلوله‌های گوگل به جان قلم من افتاده‌اند و هکرهای خداجو می‌خواهند آرمان‌ مرا هک کنند. وصیتنامه‌ات را بفرست سردار! نشانی وبلاگ من کمی آنسوتر از «سه‌راهی شهادت» است.

حسین قدیانی نویسنده ی وبلاگ "قطعه 26 "



لیست کل یادداشت های این وبلاگ